وای
وای، بِدر حجاب را، پس بزن این نقاب را
کِی بدهی به دستِ من جام حضورِ ناب را؟
شعله به هستیَم زدی، سوختم از فراق تو
کیست که جرعهای به این، تشنه چِشانَد آب را ؟
باده نابِ تو مرا، دردِ فراقِ تو مرا
حال خرابِ من تو را، وای منِ خراب را
عقل، مُجاب میشود، چند بگویَمش اگر
عشق، ولی بُرده ز من، طاقت و صبر و تاب را
جان و دلم اسیرِ تب، طاولِ تشنگی به لب
در پِیِ آب، جانِ جان، محو کن این سراب را
دردِ فِراق دمبهدم، مست و خراب دمبهدم
ساقی با وفا، بده، آن قدح شراب را
عشق ز عقل، اجتناب، فضل و سواد شد حجاب
جمله به آتش افکنم این قلم و کتاب را
حال، مرا به خود بخوان، باز، مَرا ز خود مَران
یا که اگر چنین نِهای ساده بده جواب را
از غم دوریت دگر چشم به هم نمینهم
درد فِراق برده چون، صبر و توان و تاب را
بانو شهناز نیرومنش
تابستان ۸۷